جدول جو
جدول جو

معنی دست کنج - جستجوی لغت در جدول جو

دست کنج
طناب دنباله ی تور ماهگیری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست سنگ
تصویر دست سنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلا سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
تنگدست، فقیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کله
تصویر دست کله
تسمه یا ریسمانی که با آن دست های اسب یا استر را ببندند، شبیه و نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کار
تصویر دست کار
کاردستی، هر چیزی که با دست ساخته و پرداخته شده باشد، کنایه از همکار و هم دست و دستیار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رَ جَ)
به معنی دست اورنجن است. (جهانگیری). سوار. دست برنجن. دست ورنجن. دستبند. و رجوع به دست برنجن و دست اورنجن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
کنایه از افسوس و پشیمانی خوردن. (برهان). کنایه از دست گزیدن و افسوس و پشیمانی خوردن. (آنندراج). دست بدندان کندن. دست به دندان گزیدن
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
نوک دست. سرانگشتان دست. (یادداشت مرحوم دهخدا). کونۀ دست:
به پیش هجو من ای کور پایدار نه ای
مرا بخیره به یک دست کونه برمگرای.
سوزنی.
، در تداول امروز از کونۀ دست، نوک و سر آرنج دست اراده کنند، امروز دست کونه به معنی یک دستی و ناچیز و زبون شمردن است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کوبش دو کف دست بهم. ضرب دو کف دست بهم. بهم کوبیدگی دو کف دست، ضربت دست:
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
حالت دست کم. کمی. نقصان. و رجوع به دست کم در ترکیبات دست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
تنگدست. مفلس و محتاج. (آنندراج). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). که وسعی ندارد. معسر. مستمند. نیازمند. تهیدست. گدا. مفلس. محتاج. فقیر. (ناظم الاطباء). مقابل فراخ دست: این پارسی هم دست تنگ بود و وسعی نداشت که حال مرا مرمتی کند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 155).
وآدمی را که دست تنگ بود
نتواند نهاد پای فراخ.
سعدی.
- دست تنگ شدن، فقیر شدن. مفلس گشتن: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39).
- دست کسی از چیزی تنگ شدن، از داشتن آن محروم ماندن. فاقد آن شدن:
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ.
نظامی.
، متنوع. (مهذب الاسماء) ، بخیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ لَ / لِ)
چیزی باشد از چرم بافته یا از ریسمان تافته که دستهای اسبان را بدان بندند. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) ، شبه و نظیر. (برهان) (آنندراج). شبیه و نظیر. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ / کِ)
عمل دست کشیدن. دست مالیدن. ملامسه کردن. (برهان) (آنندراج). مالش با دست. (ناظم الاطباء) ، کدیه و گدائی. (برهان) (آنندراج).
- دست کشی کردن، دریوزه و گدائی کردن. (آنندراج). و رجوع به دست کش و دست کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ)
دست کشته. دست کاشته. که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد:
من آن دانۀ دست کشت کمالم
کزاین عمرسای آسیا میگریزم.
خاقانی.
بری خوردمی آخر از دست کشت
اگرنه ز مومی رطب کردمی.
خاقانی.
از دست کشت صلب ملک در زمین ملک
آرد درخت تازه بهار حیات بار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
کسب دست. ورزیده به دست. دست آورد: سعادتی که دست کسب آدمیان نشود و پای وهم عالمیان به کنه آن نرسد... نثار روزگار... ملک الاسلام و المسلمین باد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 62)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دست کجی. کژ بودن دست. حالت و چگونگی کژدست. رجوع به دست کجی شود، عمل کژدست. دزدی پنهانی. عمل ناخنکی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دست کج بودن. داشتن دستی ناراست، کنایه از دزدی. (از آنندراج). معتاد بودن به دزدی:
ای زلف مبر دل کسان را
این دست کجی ز سر بدر کن.
فوجی نیشابوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی در شبانکاره به فارس در بلوک دارابجرد... نام این کوه را به اختلاف قرائات دستورکوه، ستورکوه، رستق کوه و کوه رستو نیز نوشته اند. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ 3 ص 194)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ رَ)
دست ورنجن. سوار. دستبند. دستوار. دستورنجین. دستاورنجن: اسوره من ذهب، دست ورنجهای زرین. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 16 چ 1). او را دست ورنجی زرین در دست کردندی. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 16)
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ تَ)
کنایه از بی وسعی. نیاز. افلاس. اعسار. تنگدستی:
به گوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دست تنگ.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
دستاسنگ. (جهانگیری). فلاخن. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دستاسنگ شود
لغت نامه دهخدا
به هندی لوف است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
کج دست. کسی که دست او کج باشد. آنکه دست کج دارد، کنایه ازدزد. آنکه به دزدی خوی کرده است. دزد معتاد که عادت به دزدی دارد. معتاد به دزدی. دست شیره ای. ناخنکی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است ازبخش نیک شهر شهرستان چاه بهار. واقع در 19هزارگزی شمال باختری نیکشهر و 12هزارگزی باختر راه شوسۀ ایرانشهر به چاه بهار، با 100 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست کج
تصویر دست کج
کسی که دست او کج و معوج باشد، دزد جیب بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
مفلس، محتاج، تنگدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کژی
تصویر دست کژی
کژ بودن دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کشت
تصویر دست کشت
درخت یا نهالی که به دست کاشته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کشی
تصویر دست کشی
مالش مالیدن، کدیه گدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کمی
تصویر دست کمی
کمی نقصان:) دست کمی از فلان ندارد (از او عقب نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بند
تصویر دست بند
((~. بَ))
النگو، آلتی فلزی که بر دست مجرمان و متهمان زنند، نوعی رقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
((~. تَ))
تنگدست، فقیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست کج
تصویر دست کج
((دَ کَ))
کسی که دست او کج و معوج باشد، کنایه از دزد، جیب بر
فرهنگ فارسی معین
بی پول، بی نوا، تنگدست، تهیدست، فقیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جیب بر، دزد، سارق، نادرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد